قسمت چهل و سوم رمان فرار ازجهنم

ساخت وبلاگ

( قسمت چهل و سوم: قول شرف )

تمام مدتی که ما با هم حرف می زدیم عین جوجه ها که به مادرشون می چسبن ... چسبیده بود به من ...

- هی استنلی، این بچه کیه دنبالت خودت راه انداختی؟ ... پرستار کودک شدی؟ ...
و همه زدن زیر خنده ... یکی شون یه قدم رفت سمتش ... خودش رو جمع کرد و کشید سمت من ...

- اوه ... چه سوسول و پاستوریزه است ... اینو از کجای شهر آوردی ؟ ...
- امانته بچه ها ... سر به سرش نزارید ... قول شرف دادم سالم برگردونمش ... تمام تیکه هاش، سر هم ...

همه دوباره خندیدن ... باشه، مرد ... قول تو قول ماست ... اونم از احد دور شد ...

از کافه که اومدیم بیرون ... خودش با عجله پرید توی ماشین... می شد صدای نفس نفس زدنش رو شنید ...
- اینها یکی از گنگ های بزرگ موتورسوارن ... اون قدر قوی هستن که پلیسم جرات نمی کنه بره سمت شون البته زیاد دست به اسلحه نمیشن ... یعنی کسی جرات نمی کنه باهاشون در بیوفته ... این 60 تا رو هم که دیدی رده بالاهاشون بودن ...

- منظورت چی بود؟ ... یه تیکه، سر هم ...

سوالش از سر ترس شدید بود ... جوابش رو ندادم ... جوابش اصلا چیزی نبود که اون بچه نازپرورده توان تحملش رو داشته
باشه ...

ادامه دارد...

امروز اولین روز از باقی عمر من است...
ما را در سایت امروز اولین روز از باقی عمر من است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bbentozahra2 بازدید : 165 تاريخ : چهارشنبه 4 اسفند 1395 ساعت: 17:05